مولا جان !!!
تو را به حرمت مسافران جاده انتظار
تو را به حرمت عاشقان منتظر و منتظران عاشق
تو را به حرمت بال و پر خاکی کبوتران آن مزار بی نشان
و به حرمت ناله های فاغث یا غیاث المستغیثین
از پشت پرده غیبت در آی
و به کنعان دیده ها قدم بگذار
و خلعت سبز طلعت جاویدان را
به افق قلب های منتظران شیعه بپوشان
مولا جان !!!
مگر نمی دانی ؟!؟
مگر نمی بینی ؟!؟
می دانم که می دانی!
و می دانم که می بینی!
ولی روزگار نامردیهاست و زمانه،
تکرار قصه سرنوشت فرزندان آدم
هر روز هابیلی در آتش کینه قابیلی می سوزد
و هنوز صدای محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)
از ورای قرن ها گذر زمان من کنت مولاه فهذا علی مولاه را فریاد می زند
و انی تارک فیکم الثقلین را قرائت می کند
و کبودی یاسها در خم کوچه های غربت تکرار میشود
و در هر گوشه از جهان سقیفه ای برپاست
و سقیفه نشینان بسیار...
ولی علی بر دست بالا رفته در غدیر ولایت
تنها خانه نشینی را به ارث می برد
و کبوتران چاهی از لابه لای صفحات ورق خورده تاریخ
هنوز آماده ی شنیدن ناله های غریبانه اند
کل یوم عاشوراست
و در پی شکستن دیوارهای صوتی
تکرار دریده شدن حلقوم های شش ماهه
و آسمان هر روز پذیرای مشتی خون
و پا برهنگان و مستضعفان تاریخ
در جستجوی رد پایی از قافله و ناقه های زینب اند
و جام ها مست از شراب خون انسان ها...
آیا هنگام آن نرسیده است!
که بر واژه ظلم و ظالم خط بطلان بکشی
آیا نرسیده، زمانی که، حجاب غیبت از چهره برکنی
و ذوالفقار عدالت را از قفس نیام رها سازی
بیا بیا بیا....
بیا ای موعود همه اعصار و قرون
بیا و با آمدنت فهذا علی مولاه را تفسیر کن
برای آنان که غدیر را در بخ بخ یا علی خلاصه کرده اند
برای آنان که جغد وار
ناله رهایی از قیومیت ولایت را سر می دهند
بیا تا کربلا در مظلومیت خود به گرد غریبی حسین چرخ نزند
و قافله زینب بی قافله سالار سفر نکند
بیا و با نرید ان نمن علی الذین استضعفوا
ستمدیدگان جهان را بر اریکه قدرت بنشان
بیا که سریر عدالت در انتظار قدومت بی تاب و بیقرار است
قلم را آغشته به خون دل می کنم و با خط سرخ می نویسم.
می نویسم از دلی که قرنها خون است. از دلی که قرنها داغدار است.
می نویسم از کسی که خلوتش را داغ کربلا آتش زده،
از کسی که نجوایش « الهی بحق الحسین » است،
از کسی که صبح تا شب خون میگرید. آری از غریب دشت حجاز مینویسم ...
از خیمه نشیسن دل زهرای غریب ...
از مهدی (عجل الله تعالی فرجه)
غریب فاطمه سلام الله علیها
از سکوت خیس،
از اشکش،
از گلوی پر از بغضش،
از شال مشکیش،
از « امن یجیب » خواندنش،
از وا عما و یا ابالفضل گفتنش،
از تنهایی شب هایش در دل صحرا و کوه ها،
از غروب روزهایش با غم و درد،
از جمعه شب هایش در کربلا.
مهدی جان!
ای آقای خوبم،
سخت است حتی تصور دردت در یک ثانیه.
نمی دانم چه می کشی وقتی در عالم ملکوت و معنا شاهد مصائب کربلایی،
نمی دانم چه می کشی وقتی سر بریده حسین را بر نیزه می بینی،
نمی دانم چه می کشی وقتی بی تابی های عمه ات زینب را حس می کنی،
نمی دانم چه می کشی وقتی درد و دل عمه ی سه ساله ات رقیه را می شنوی ...
ای به قربان صبر ایوب گونه ات،
چه می کشی وقتی که خون پاک علی اصغر را بر دستان به آسمان گشوده حسین می بینی؟
آقا جان ذره ای از بی تابیت را حس کرده ام
و تمام قطره های خون دلم به جوش آمده است،
و حالا می فهمم حق با توست
اگر گفته ای شب تا صبح بر مصائب کربلا می گریی،
حق با توست وقتی که به انتقام خون خدا با نغمه یا لثارات الحسین بر می خیزی.
به امید روزی که فریاد « انا الحق » لرزه بر اندام همه ظالمان نا حق اندازد.
و با ظهورت در کربلا گریه کنیم و سینه بزنیم و در کنارت باشیم...
سالی است نکو که دل نکوتر باشد
چشم از هیجان عشق او تر باشد
آغاز بهار اربعین است و دلم
ای کاش به گنبدش کبوتر باشد
امشب شب اربعین مصباح هداست
دل یاد حسین بن علی شیر خداست
پروانه به گرد شمع حق پر زد و سوخت
امشب شب یاد اشقیاء و شهداست
هر دم به گوشم میرسد آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا دیگر ندارد فاصله
یک زن میان محملی اندر غم و تاب و تب است
این زن صدایش آشناست ای وای من این زینب است
به یاد کربلا دل ها غمین است
دلا خون گریه کن چون اربعین است
اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید
گوییا زینب محزون ز سفر می آید
اشکم ز هجر روی تو خوناب شد حسین
مویم ز غصه رشته ی مهتاب شد حسین
هر جا کنار آب نشســـــــتم ز داغ تو
از بس که سوختم جگرم آب شد حسین
جانسوز تر ز داغ تو دیگر کسی ندید
خورشید هم ز داغ تو در تاب شد حسین
مولا جان !!!
تو را به حرمت مسافران جاده انتظار
تو را به حرمت عاشقان منتظر و منتظران عاشق
تو را به حرمت بال و پر خاکی کبوتران آن مزار بی نشان
و به حرمت ناله های فاغث یا غیاث المستغیثین
از پشت پرده غیبت در آی
و به کنعان دیده ها قدم بگذار
و خلعت سبز طلعت جاویدان را
به افق قلب های منتظران شیعه بپوشان
مولا جان !!!
مگر نمی دانی ؟!؟
مگر نمی بینی ؟!؟
می دانم که می دانی!
و می دانم که می بینی!
ولی روزگار نامردیهاست و زمانه،
تکرار قصه سرنوشت فرزندان آدم
هر روز هابیلی در آتش کینه قابیلی می سوزد
و هنوز صدای محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)
از ورای قرن ها گذر زمان من کنت مولاه فهذا علی مولاه را فریاد می زند
و انی تارک فیکم الثقلین را قرائت می کند
و کبودی یاسها در خم کوچه های غربت تکرار میشود
و در هر گوشه از جهان سقیفه ای برپاست
و سقیفه نشینان بسیار...
ولی علی بر دست بالا رفته در غدیر ولایت
تنها خانه نشینی را به ارث می برد
و کبوتران چاهی از لابه لای صفحات ورق خورده تاریخ
هنوز آماده ی شنیدن ناله های غریبانه اند
کل یوم عاشوراست
و در پی شکستن دیوارهای صوتی
تکرار دریده شدن حلقوم های شش ماهه
و آسمان هر روز پذیرای مشتی خون
و پا برهنگان و مستضعفان تاریخ
در جستجوی رد پایی از قافله و ناقه های زینب اند
و جام ها مست از شراب خون انسان ها...
آیا هنگام آن نرسیده است!
که بر واژه ظلم و ظالم خط بطلان بکشی
آیا نرسیده، زمانی که، حجاب غیبت از چهره برکنی
و ذوالفقار عدالت را از قفس نیام رها سازی
بیا بیا بیا....
بیا ای موعود همه اعصار و قرون
بیا و با آمدنت فهذا علی مولاه را تفسیر کن
برای آنان که غدیر را در بخ بخ یا علی خلاصه کرده اند
برای آنان که جغد وار
ناله رهایی از قیومیت ولایت را سر می دهند
بیا تا کربلا در مظلومیت خود به گرد غریبی حسین چرخ نزند
و قافله زینب بی قافله سالار سفر نکند
بیا و با نرید ان نمن علی الذین استضعفوا
ستمدیدگان جهان را بر اریکه قدرت بنشان
بیا که سریر عدالت در انتظار قدومت بی تاب و بیقرار است
قلم را آغشته به خون دل می کنم و با خط سرخ می نویسم.
می نویسم از دلی که قرنها خون است. از دلی که قرنها داغدار است.
می نویسم از کسی که خلوتش را داغ کربلا آتش زده،
از کسی که نجوایش « الهی بحق الحسین » است،
از کسی که صبح تا شب خون میگرید. آری از غریب دشت حجاز مینویسم ...
از خیمه نشیسن دل زهرای غریب ...
از مهدی (عجل الله تعالی فرجه)
غریب فاطمه سلام الله علیها
از سکوت خیس،
از اشکش،
از گلوی پر از بغضش،
از شال مشکیش،
از « امن یجیب » خواندنش،
از وا عما و یا ابالفضل گفتنش،
از تنهایی شب هایش در دل صحرا و کوه ها،
از غروب روزهایش با غم و درد،
از جمعه شب هایش در کربلا.
مهدی جان!
ای آقای خوبم،
سخت است حتی تصور دردت در یک ثانیه.
نمی دانم چه می کشی وقتی در عالم ملکوت و معنا شاهد مصائب کربلایی،
نمی دانم چه می کشی وقتی سر بریده حسین را بر نیزه می بینی،
نمی دانم چه می کشی وقتی بی تابی های عمه ات زینب را حس می کنی،
نمی دانم چه می کشی وقتی درد و دل عمه ی سه ساله ات رقیه را می شنوی ...
ای به قربان صبر ایوب گونه ات،
چه می کشی وقتی که خون پاک علی اصغر را بر دستان به آسمان گشوده حسین می بینی؟
آقا جان ذره ای از بی تابیت را حس کرده ام
و تمام قطره های خون دلم به جوش آمده است،
و حالا می فهمم حق با توست
اگر گفته ای شب تا صبح بر مصائب کربلا می گریی،
حق با توست وقتی که به انتقام خون خدا با نغمه یا لثارات الحسین بر می خیزی.
به امید روزی که فریاد « انا الحق » لرزه بر اندام همه ظالمان نا حق اندازد.
و با ظهورت در کربلا گریه کنیم و سینه بزنیم و در کنارت باشیم...
در غروب چندمین سال طلوع دردها
می رسی از راه، فانوس دل شبگردها!
بی حضور آبی ات، ای تک سوار سبز پوش!
کوفه کوفه بی وفایی دیدم از نامردها
با توام موعود چشمان غزل بارانی ام
پاک کن از وسعت آیینه هامان گردها
مثل یک خورشید پاییز پر از بغض غروب
نور می پاشی سر دلمرده ها، دلسردها
تا طلوع روشنای چشم های ابری ات
چشم بر هم می گذارم بر عبور دردها
غلامعباس پخشی
امروز داشتم این دو بیت شعر را زیر لب زمزمه میکردم
و وقتی به پایان مصرع اول میرسیدم دوباره از اولش شروع میکردم به خوندن ...
قـطـعـه گــم شده ای از پـر پـرواز کـم است
یـازده بـار شمـردیـم و یـکـی بـاز کــم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
ورد زبونم شده بود و طوطیوار تکرارش میکردم، مثل نواری که وقتی به آخرش میرسه دوباره برمیگرده و از اول شروع میکنه.
همین طور که داشتم با لحن ها و آواهای مختلف برای خودم میخوندم و صدامو زیر و بم میکردم،
نمیدونم چطور شد که یک دفعه توی مصرع آخر گیر افتادم و دیگه نتونستم ادامه بدم...
"... نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است"
شاید بیشتر از 100 بار با خودم زمزمه کرده بودم ولی...
ذهنم مشغول شد و دوباره افتادم تو وادی بحث و جدل های درونی.
ـ عرق شرم!
ـ اونم عرق شرم زمین!
ـ زمین که جون نداره (البته در ظاهر)!
ـ پس چرا زمین شرم میکنه؟
ـ یعنی اشیاء و جامدات از انسان بیشتر امام زمانشونو میشناسن؟
ـ سرباز!
ـ چرا سرباز کم هست!
ـ یعنی این قدر سرباز کمه که زمین میخواد سرباز آقا باشه؟
ـ پس ما چیکارهایم؟
ـ ان شا الله سرباز آقا میشیم.
ـ سرباز آقا؟
ـ سرباز آقا باید چطوری باشه؟
ـ تو اصلاً لیاقتشو داری؟
ـ خوب، حالا که تو شایستگی اون رو نداری، این همه آدم امام زمانی هست.
ـ شبهای سهشنبه جمکرانو که دیدی، شب نیمه شعبانو که دیگه نگو، همه امام زمانین...
داشتم به قول معروف خودمو توجیه میکردم که مصرع اول اومد جلوی چشمم...
"این همه آب که جاریست نه اقیانوس است عرق شرم زمین ..."
ـ اقیانوس!
ـ آب جاری!
ـ یعنی این همه آدم که دم از امام زمان میزنن...
به فدای مظلومیت و غربتت یا ابا صالح المهدی(عجل الله تعالی فرجه)
میدونم آقا جان که اگه یار و یاور باوفا داشتی و مردم واقعاً و از روی صدق دل میخواستنتون، خدا اذن ظهور را میداد.
نمیدونم کی میفهمیم واقعاً یتیمیم.
من که خیلی خیلی شرمندهام آقا جان.
حلالم کنید.
به جان مادرتان قسم، حلالم کنید...