امروز داشتم این دو بیت شعر را زیر لب زمزمه میکردم
و وقتی به پایان مصرع اول میرسیدم دوباره از اولش شروع میکردم به خوندن ...
قـطـعـه گــم شده ای از پـر پـرواز کـم است
یـازده بـار شمـردیـم و یـکـی بـاز کــم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
ورد زبونم شده بود و طوطیوار تکرارش میکردم، مثل نواری که وقتی به آخرش میرسه دوباره برمیگرده و از اول شروع میکنه.
همین طور که داشتم با لحن ها و آواهای مختلف برای خودم میخوندم و صدامو زیر و بم میکردم،
نمیدونم چطور شد که یک دفعه توی مصرع آخر گیر افتادم و دیگه نتونستم ادامه بدم...
"... نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است"
شاید بیشتر از 100 بار با خودم زمزمه کرده بودم ولی...
ذهنم مشغول شد و دوباره افتادم تو وادی بحث و جدل های درونی.
ـ عرق شرم!
ـ اونم عرق شرم زمین!
ـ زمین که جون نداره (البته در ظاهر)!
ـ پس چرا زمین شرم میکنه؟
ـ یعنی اشیاء و جامدات از انسان بیشتر امام زمانشونو میشناسن؟
ـ سرباز!
ـ چرا سرباز کم هست!
ـ یعنی این قدر سرباز کمه که زمین میخواد سرباز آقا باشه؟
ـ پس ما چیکارهایم؟
ـ ان شا الله سرباز آقا میشیم.
ـ سرباز آقا؟
ـ سرباز آقا باید چطوری باشه؟
ـ تو اصلاً لیاقتشو داری؟
ـ خوب، حالا که تو شایستگی اون رو نداری، این همه آدم امام زمانی هست.
ـ شبهای سهشنبه جمکرانو که دیدی، شب نیمه شعبانو که دیگه نگو، همه امام زمانین...
داشتم به قول معروف خودمو توجیه میکردم که مصرع اول اومد جلوی چشمم...
"این همه آب که جاریست نه اقیانوس است عرق شرم زمین ..."
ـ اقیانوس!
ـ آب جاری!
ـ یعنی این همه آدم که دم از امام زمان میزنن...
به فدای مظلومیت و غربتت یا ابا صالح المهدی(عجل الله تعالی فرجه)
میدونم آقا جان که اگه یار و یاور باوفا داشتی و مردم واقعاً و از روی صدق دل میخواستنتون، خدا اذن ظهور را میداد.
نمیدونم کی میفهمیم واقعاً یتیمیم.
من که خیلی خیلی شرمندهام آقا جان.
حلالم کنید.
به جان مادرتان قسم، حلالم کنید...